خدا ” تو ” را که می آفرید
حواسش پرت آرزو های من بود !
شدی همان آرزوی من …!
کاش می شد …
تمام داستان های دنیا را
از دهان تو بشنوم !
تمام عاشقانه های دنیا را
تو برایم تکرار کنی !
اصلا هر چه تو بگویی زیباست !
می دانی کاش می توانستم
با تمام وجود
صدایت را در آغوش بگیرم !
آنقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ای …
که دیگر حتی نمیتوانم مضمون تازه ای پیدا کنم
حالا حق میدهی
در شعرهایم
به همین سادگی بگویم
” دوستت دارم ”
خیالت
حمثل چرت صبحگاهی ست !
همه اش با خودم می گویم …
فقط پنج دقیقه دیگر !
دلم لحظه ای را می خواهد !
که تو باشی …
همین کنار نزدیک به من
درست روبروی چشم هایم
همنفس نفسهایم
خیره شوم به لبهایت
دست بکشم به تک تک اعضای صورتت
بعد چشمهایم را ببندم و …
” ببوسمت ”
آن لحظه دنیای من تمام می شود .
” به خدا که واقعاً تمام می شود “
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
” روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد ”
می نوشتم
” روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم
که هنوز دوستم داشته باشی ”
می نوشتم
در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام
جز ایمانِ به بازگشتِ تو
امروز مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراسِ دیوار ها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم.